×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

همای سعادت

بیایم در حریم الهی حرمت شکنی نکنیم

× عشق یعنی خداشناسی خود شناسی حق شناسی از وفاپاکی و صدق و صفا language=java src=http://ir2khali.persiangig.com/java/motarjem36zaban/ div style=display:none;a href=http://www.hoob.ir حرم فلش - کد وبلاگ ثانیه شمار فلش/a/divembed src=http://noorani.persiangig.com/shomar-gheybat1.swf width=150 height=250 type=application/x-shockwave-flash wmode=transparent
×

آدرس وبلاگ من

gool.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/dost1

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

چشمانی بسته در مدار جاذبه خاک

test

این داستان واقعی است

خط اول يک خاکريز بلند بود و پشت آن، بچه‌ها سنگرهاي تک‌نفرة حفره روباهي کنده بودند. کار من نگهباني از اذان مغرب تا اذان صبح، تک‌وتنها، توي سنگر کمين بود. عصر که مي‌شد، حوصله‌ام که سر مي‌رفت؛ تمام خاکريز را با فرمانده، سرکشي مي‌کرديم. نيروي دم‌دستي فرمانده و يک جورهايي آچارفرانسة گردان بودم.

همه‌جا، با فرمانده بودم. با هم عهد کرده بوديم تا آخر، هرکجا که باشد، روي تخت بيمارستان، يا اسيري؛ حتي تا بهشت باهم باشيم.

 و در 150متري عراقي‌ها بوديم. از آن‌طرف هم کمين و خط اول عراقي‌ها درست در تراز خط ما بود. خاکريز اول ما رودرروي خاکريز اول عراقي‌ها بود. بچه‌ها شبانه‌روز، به نوبت پشت خاکريز نگهباني مي‌دادند. يکي از بچه‌ها بدجوري مي‌ترسيد. سبزه و بلندقامت بود. 25 سالي سن داشت. ترسش دست خودش نبود. نمي‌توانست پنهانش کند. شده بود زبان‌زد خاص و عام در گردان.

پشت خاکريز از کنارش که گذشتيم، بهت‌زده شدم. رفته بود روي شانة خاکريز و چند سانت پايين‌تر، توي حفرة روباهي، يک کلاشينکف را توي بغل گرفته بود. هر دو چشمش را هم با يك سربند، محکم بسته بود. با تعجب به فرمانده گفتم: براي چي توي سنگر نگهباني، روبه‌روي عراقي‌ها چشمش را بسته؟

گفت: اين بندة خدا بدجوري مي‌ترسد. صدبار بهش تذکر دادم، برادر من! برو عقب، برو شهرتان، برو خانه، چه‌کارش کنم؟ نمي‌رود ديگر. مي‌گويد من مي‌ترسم. قسم مي‌خورد كه دست خودش نيست. وقتي توي سنگر، گيرم مي‌آورد، مي‌زند زير گريه، التماس و درخواست که من را نفرست شهر. تسويه‌حسابش را داده‌ام، الآن توي جيبش است. بهش گفته‌ام، هروقت دلت خواست، يواشکي برو، ولي... چه‌كارش كنم؟ مي‌دانم چه‌قدر بچة آرماني، ارزشي و اهل دل است. خيلي پسر خوبي است، با ايمان؛ مثل همة بچه‌ها. فقط فرقش اين است که مي‌ترسد؛ مي‌بيني که. خودش را بدجوري تابلو کرده. همه فهميده‌اند، کلي بهش متلک مي‌گويند. به بچه‌ها گفته‌ام، هرکي بهش چپ نگاه کند، تسويه‌حسابش را مي‌دهم زير بغلش. متلک موقوف! خيلي خجالت مي‌کشد، ولي مي‌گويد، من دلم با جبهه است، کنده نمي‌شود، فقط مي‌ترسم.

گفتم: خُب! بگذار توي سنگر بماند، نگذارش پست نگهباني. بگذار امدادگر شود. همين‌طور برّوبر نگاهش مي‌کردم، جل‌الخالق! اين مدلي‌اش را ديگر در جبهه نديده بودم. فرمانده خنديد و رفت طرفش. دو انگشتش را گذاشت روي لبش و بهم فهماند كه هيس! يک‌مرتبه زدش زير بغل و انداختش آن‌طرف خاکريز، روبه‌روي عراقي‌ها. دلم هرّي ريخت، هول كردم. دو، سه ثانيه بعد، عراقي‌ها خاكريز را به رگبار بستند. حالا نزن، کي بزن. او هم چنگ مي‌زد به خاک، جيغ مي‌زد و هوار مي‌كشيد. فرمانده پريد، من هم تند و تيز پريدم روي شانة خاکريز و دستم را دراز کردم. گلوله از بغل گوشم رد شد. دوتايي دستش را گرفتيم و سريع آورديمش روي شانة خاکريز. روي زمين پهن شد؛ مثل نعش پروانه‌اي روي سطح آب. چهره‌اش لمس و كبود شده بود. گفتم: نگاهش کن! تمام کرد.

فرمانده خنديد و گفت: اصلاً اين بندة خدا جايي‌اش خوني شده؟

بلندش کرد، شل شد و افتاد. فرمانده ترسيد، سريع برش گرداند به پشت. او هم تند برگشت. اول فکر کرديم كه واقعا تير خورده توي کمرش، ولي هيچي نبود، الکي دادوبي‌داد راه انداخته بود.

فرمانده گفت: بلند شو ببينم! داشتي از ترس سکته را مي‌زدي‌. عجب فيلمي هستي‌ها!

خنديد، از جايش بلند شد و نشست. گفت: من و ترس؟

گفتم: آره! تو كه تير نخورده‌اي، پس اين آخ و هوار چي بود مرد حسابي؟ نترسيدي؟ نزديک بود غزل خداحافظي را چشم‌بسته بخواني! خانه‌خراب! کي توي سنگر نگهباني، با چشم بسته نگهباني مي‌دهد، آن هم در صد متري دشمن؟

تکاني به خودش داد، بلند شد و ايستاد. کلاشينکفش را برداشت. سرخ و لبو شده بود. خطر از بيخ گوشش رد شده بود. يک قرآن کوچک از توي جيبش درآورد و نشست توي حفرة پشت خاکريز. فرمانده گفت: بريم! بگذار با خودش حال کند و تنها باشد. گمانم ديگر ترسش ريخته باشد.

گفتم باباي صاحب بچه را درآوردي. من هم بودم، ترسم مي‌ريخت.

خنديد. باهم رفتيم انتهاي خاکريز. يک ساعت بعد برگشتيم. از کنارش که رد شديم، رفته بود بالا، روي شانة خاکريز و عراقي‌ها را ديد مي‌زد. نگاهش کرديم. لبخندي رضايتمندانه زد و گفت: اين فرمانده ما هم عجب شوخي‌هايي بلد است‌ها!

گفتم: حالا آن بالا چه مي‌کني مرد؟ بيا پايين! نه به آن چشم‌ بسته، نه به اين کله شقي‌ات. خوب هم فيلم مي‌آيي‌ها!

زد زير خنده. راه افتاديم، او هم دنبال ما راه افتاد. صبح چهارم خرداد، دشمن با خمپاره، گلوله و کاتيوشا شلمچه را شخم زد. وجب‌به‌وجب مي‌کوبيد. هرلحظه گلوله مي‌آمد. تو گويي يک لشکر زرهي پياده و سواره هوار شده بودند روي سر ما. از زمين و زمان آتش مي‌باريد. شلمچه شده بود آتشفشان. تا عصر مقاومت کرديم، توي ميدان مين، توي کانال تا آخرين لحظه ايستاديم. هيچ‌کس نترسيد و دستش را به نشانة تسليم بالا نبرد، ولي بالاخره محاصره شديم. تير مي‌زدند به پاي بچه‌ها. دست‌ها را از پشت بستند و همه را که اسير کردند، يکي‌يکي همة بچه‌ها را به‌هم بستند. نوبت چشم‌ها رسيد. چشم فرمانده را که بستند، نوبت به من رسيد. او خنديد و گفت ديديد؟ به من مي‌خنديديد و بهم مي‌گفتيد، نگاه كن! با چشم بسته توي سنگر نگهباني نشسته.
خنديدم. عراقي‌ها چشم مرا هم بستند و همه‌مان را باهم به اسارت بردند
شنبه 15 مرداد 1390 - 2:22:08 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


شب آرزوها لیله الرغائب


داستان دستان بهشتی


داستان زندگی دختر فراری


گلواژه های نـــــاب و پرمعنای زندگی


تشنه امام زمان بشو تا خواب امام زمان ببینی!


ناامید شدن آسان است ولی...


فاسقي که در شب عروسي اش عاقبت به خير شد


به نام عشق


خداحافظ همگی دوستانو بزرگوارن خوبم


بیایدی مثل گلها


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

732095 بازدید

27 بازدید امروز

145 بازدید دیروز

915 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements