عفت و شهامت را از اين بانو ياد بگيرند
صاحب كتاب (رياض الاءنس ) در كتاب خود مى نويسد: يكى از خلفاء بنى عباس در اثر
عصيان و نافرمانى اهالى بلخ ، شخصى را از بغداد فرستاد به بلخ كه از اهالى آن شهر
مبلغى پول بعنوان جريمه بگيرد تا ديگر عصيان و نافرمانى ننمايند چون فرستاده خليفه از
اهل بلخ پول را در خواست نمود روزگار بر آنها تنگ گشت
پس زنان خود را فرستادند براى شفاعت بنزد زن حاكم شهر بلخ كه بنام (داود بن
على ) بود چون زنها قضيه را اظهار كردند زن حاكم بر احوال آنها رقت نموده پيراهن خود
را كه مرصع به جواهرات گوناگون بود و قيمتش بيشتر از آن وجهى بود كه خليفه
خواسته بود به زنها داد و آن را به نزد ماءمور خليفه آوردند و تقاضاى عفو كردند، ماءمور
پيراهن را برداشت و از بلخ خارج و كيفيت را به خليفه رسانيد، و خليفه از شنيدن آن
قضيه بسيار خجالت كشيد و گفت : نمى شود زنى از رعاياى من كريم تر از من باشد،
فورا دستور داد به آن ماءمور كه برگرد به بلخ و آن پيراهن را به آن زن رد نما، و از اهالى
بلخ آن وجه را هم نگير و عصيان آنان را گذشت كن .
چون ماءمور به بلخ مراجعت نمود و مردم بلخ را عفو كرده و پيراهن آن زن را پس داد، زن
گفت : آيا خليفه به پيراهن من نگاه كرد؟
ماءمور گفت : آرى
زن گفت : ديگر من آن پيراهنى كه چشم نامحرم بر آن افتد نمى پوشم
پس آن پيراهن را دستور داد فروختند، از وجهش مسجدى در بلخ ساختند و يك سوم از
قيمت آن پيراهن از بناى مسجد زياد آمد، دستور داد آن پول را در زير يكى از ستونهاى
مسجد گذاشتند كه در وقت حاجت در آورده به تعمير مسجد صرف نمايند و مسجد
جامع بلخ از وجه آن پيراهن است خدا چنين بانوئى را رحمت كند
نام كتاب : با چه كسى ازدواج كنيم ؟
نام نويسنده :اسدالله داستانى بنيس
شنبه 16 بهمن 1389 - 8:03:35 PM