دیرم شده بود . منتظر تاکسی بودم . همیشه تاکسی بود اما اون روز هر چی ایستادم بی فایده بود . مجبور شدم پیاده برم . خیلی دلم گرفته بود . هم بخاطر ایام فاطمیه ، هم یه مشکلی برام پیش اومده بود ، که منو داشت از پا در میاورد . سراسیمه وارد کلاس شدم . کلاس شروع شده بود ! استاد چند لحظه سکوت کردند تا من بشینم ، همه صندلیها پر بود به ناچار ردیف اول یه صندلی خالی بود نشستم ، اما خیلی سختم بود ، چند دقیقه ای از کلاس گذشت . استاد گفت : میخوام بحث رو عوض کنم !
و شروع کردند به تعریف : " یه روز علامه طباطبایی قبل از نوشتن کتاب تفسیر المیزان ( ایامی که در تهران زندگی میکردند ) تو کلاس مشغول تدریس بودند که یکی از دوستان آمدند و گفتند : آقا ! صاحبخونه وسایل شما رو ریخته تو کوچه ( آخه یکی دو ماهی بود که کرایه خونه نداده بودند و حقوق طلبگی کفاف نمیکرد ) . با هم را افتادند سمت خونه ؛ وقتی رسیدند سر کوچه و دیدند خانم و بچه ها با وسایل تو کوچه هستند ، یه لبخند زدند و گفتند : هه ! خدا هم فکر کرده ما آدمیم ! میخواد امتحانمون کنه ! "
من که خودم منتظر یه تلنگر بودم اشکام همینطور جاری شد بدون اینکه صدام در بیاد ، حتی جرأت نمیکردم دستم رو به سمت چشمام ببرم اشکام رو پاک کنم ، همین طور سرم پایین بود . استاد چند دقیقه سکوت کرد . بعد شروع کرد به خوندن دعای فرج و بعضی از همکلاسیها شروع کردند به گریه ! بعد از اتمام دعای فرج سرم رو آروم آوردم بالا ! دیدم استاد داره نگام میکنه ! یه لبخند معنی داری زد و گفت : فکر کردید شما صاحب ندارید ؟! دیگه تا آخر کلاس خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم . آخه ایشون انگار فهمیده بودن من کم آوردم .
واقعاً ما خیلی وقتها یادمون میره صاحب داریم
گلواژه های نـــــاب و پرمعنای زندگی
تشنه امام زمان بشو تا خواب امام زمان ببینی!
فاسقي که در شب عروسي اش عاقبت به خير شد
خداحافظ همگی دوستانو بزرگوارن خوبم
731491 بازدید
162 بازدید امروز
149 بازدید دیروز
1155 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian